امیر آزاد

نه شرقی نه غربی, نه تازی شدن را برای تو ای بوم بر دوست دارم

امیر آزاد

نه شرقی نه غربی, نه تازی شدن را برای تو ای بوم بر دوست دارم

دوستی

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.

آنها عاشقانه یکدیگررا دوست داشتند...

زن جوان : یواشتر برو من می ترسم...

مرد جوان : نه، اینجوری بهتره ...

زن جوان : خواهش می کنم من خیلی می ترسم...

مرد جوان : خوب،اما اول باید بگی که منو دوست داری...؟

زن جوان : دوست دارم،حالا می شه یواشتر بری...؟

مرد جوان : منو محکم بگیر...

زن جوان : خوب حالا می شه یواشتر بری...؟

مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی

سر خودت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم  می کنه.....

روز بعد  واقعه  ای  در  روزنامه  ثبت  شده  بود،  برخورد

موتورسیکلت با ساختمان حادثه آفرید در  این  سانحه  که  به

دلیل بریدن ترمزموتورسیکلت رخ داده ، یکی  از  دو  سرنشین

زنده مانده و دیگری درگذشت، مرد جوان که از خالی شدن ترمز

آگاهی یافته بود ،پس بدون اینکه زن جوان را مطلع  کند  با

ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او  گذاشت  و  خواست  تا  برای

آخرین بار دوست دارم را از زبان او بشنود و خودش  رفت  تا

او زنده بماند.....

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:14 ب.ظ

ای بابا.......

نرگس چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ب.ظ

خیلی با حال و احساساتی بود واقعا گریه دار بود البته من گریه نکردم

مهتاب جمعه 22 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ق.ظ

شما نمیخواهید آپ کنید تنبل خان!!! مردیم از بس آمدیم اینجا و پست قدیمی دیدیم. بنویس دیگه.

پروانه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:10 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد