امیر آزاد

نه شرقی نه غربی, نه تازی شدن را برای تو ای بوم بر دوست دارم

امیر آزاد

نه شرقی نه غربی, نه تازی شدن را برای تو ای بوم بر دوست دارم

خاطرات یک قاچاقچی انسان

چند سالی بود که زندگی ام در مرزهای ترکیه ، یوگسلاوی ، و آلمان رغم میخورد. گاهی به بهایی گزاف خانواده ای را به آلمان میرساندم و پس از دریافت پول آن را برای زندگی خودم خرج میکردم. سعی میکردم کمتر حوادث آن ایام را به خاطرم بسپارم ولی ماجرایی که برای یک جراح پزشک اتفاق افتاده بود هرگز از ذهنم پاک نمی شود .
پس از چند سال زندگی در ترکیه دیگر زبان آنها را بهتر از خودشان صحبت میکردیم و گاهی از این زبان در جهت کارهایمان استفاده میکردیم. برای همین هم ایرانی هایی که برای رفتن به اروپا به ترکیه امده بودند ما رو به همدیگر معرفی میکردند و در آمد خوبی در این سالیان همراه ما بود. ماجرا از زمانی شروع میشود که در یک قهو ه خانه ایرانی در استامبول نشسته بودیم. مردی بالباسهای مندرس به آنجا امد. سراغ ما را گرفت و صاحب قهو ه خانه با اشاره دست او را به سمت من هدایت کرد. چایی بگم برات بیارن؟؟ جواب فقط سکوت بود و بس. پس از چند لحظه سکوت که بین ما حکمفرما بود خودش لب به سخن گشود. از شما میخوام تا یه نفر رو از آلمان به ترکیه بیارید تا با هم بریم ایران... خستگی چشمانش نشان از این میداد که غمی چند ساله در سینه دارد. با کمی مکث جواب دادم. همه از اینجا میرن اروپا و آلمان اونوقت تو... نذاشت حرفم تموم بشه . هرچی بخواید بهتون میدم . پسرم تمام زندیگیمه. در مدتی که در کار قاچاق آدم بودم کمتر خودمو در گیر مسائل شخصی آدما میکردم، چون نمی خواستم ارتباط عاطفی با اونا برقرار کنم ولی این بار موضوع کاملا فرق میکرد. نتونستم بدون اینکه بفهمم ماجرا چیه تن به این کار بدم. از اون خواستم که کل ماجرا را برایم بگوید تا شاید بتونم کمکش کنم
ماجرایی که شاید برای هر کسی اتفاق بیافتد و اون رو از عرش به فرش برساند ماجرایی که برای این مرد اتفاق افتاده بود تمام تنم را لرزاند و شاید دلیلی بود که پس از یک سال از این ماجرا به ایران برگشتم و به زندگی خود ادامه دادم زندگی که امروز آن را با کاخهای مافیایی اروپا عوض نمیکنم. یک زندگی سالم و راحت در یک شهر کوچک از ایران. و اما ماجرایی که بر این مرد گذشته بود
چند سال بود که به عنوان یک پزشک زبر دست جراح در یک بیمارستان معروف تهران مشغول به کار بودم سختی های زندگی در ایران در دوران جنگ به همراه فشار زنم من را به این سمت هدایت کرد که برای سفری به ترکیه برویم و در صورت شرایط مناسب خانواده را با اروپا بفرستم و خودم هم سپس به آنها ملحق شوم. در سفر به ترکیه با یک هزینه بالا گروهی را قانع کردم که خانواده من را با خود تا آلمان ببرند. بخشی از پول در ترکیه پرداخت شد. چند روز پس از اینکه زنم ، دخترم و پسرم به سمت آلمان حرکت کردند زنم از یکی از شهرهای این کشور برایم زنگ زد و گفت به آلمان رسیدند و من هم بقیه پولها را به قاچاقچیان پرداخت کردم. آخرین تماس من و زنم زمانی بود که فهمیدم آنها به اردوگاه خارجیان منتقل شدند تا مراحل اقامت آنها طی شود.پس از آن ماجرا من به ایران برگشتم و مدتی را در بیمارستان مشغول به کار بودم عشق به خانواده ام من را مجبور کرد تا تمام زندگی ام در ایران را بفروشم تا به آنها در آلمان ملحق شوم غافل از اینکه در اردوگاه آلمان تفاقاتی میافتد که بر خلاف عشق خانوادگی من بود. پس از رسیدن به ترکیه با یک پرداخت کلان به قاچاقچیان به سمت آلمان حرکت کردیم ولی تلاش ما نتیجه نداد و مدتی در بازداشت نیروهای مرزی یوگوسلاوی بودیم و سپس به ترکیه برگشتم. در تماسی که با زنم داشتم او را از موضوع مطلع کردم ، وی هم به من گفت که آنها اقامت آلمان را گرفته اند و برایم یک دعوت نامه دو هفته ای فرستاد. تعجب من این بود که چرا دعوت نامه دو هفته ای ؟ با خودم گفتم شاید ا این روش مرسوم باشه.
خوشحال از دیدن خانواده ام به آلمان رفتم . آدرسی که برایم فرستاده بود شهرکی زیبا بود. پس از کمی جستجو به آدرسی رسیدم که حدس زدیم خانواده ام در انجا مستقر می باشند. مردی با قیافه عربی در بیرون خانه در حال آبیاری باغچه بود. آدرس را به مرد نشان دادم و وی با نگاهی خصمانه تائید کرد که ادرس درست است در همین حال بود که زنم از خانه بیرون آمد. نگاه مرد عرب هنوز بر من سنگینی میکرد. زنم به آرامی نزدیک شد و پس از احوالپرسی رسمی و به دور از عواطف گذشته من را به مرد عرب معرفی کرد و سپس به من گفت ایشان را هم به شما معرفی میکنم . ایشان شوهر من است.
نفهمیدم در آن زمان چه احساسی پیدا کردم ولی فقط این را به یاد می آورم که تمام غمهای عالم را در آن لحظه به سراغم آمد.
زنم در حالی که از شوهر جدیدش میخواست تا به آبیاری باغچه ادامه دهد من را به سمت خانه هدایت کرد. تمام ماجرا این بود. در زمان دوری من از خانواده مرد عرب با کمک به خانواده ام در قلب زنم جایی برای خود باز کرده بود که باعث شده بود من را به او ترجیح دهد و تمام گذشته ای که با عطوفت و مهربانی با هم بسر برده بودیم را فراموش کند. او از من خواست که به ایران برگردم و کاری به او و بچه هایش نداشته باشم.
نیم ساعت از ورودم گذشته بود که سر و کله دخترم با دوستانش پیدا شد . دخترم در کمال ناباوری تنها با یک سلام مهمانهایش را به سمت اطاقش راهنمایی کرد و بس. شاید آنها فکر میکردند با این روش زندگی میتوانند ادای آدمهای متمدن را در بیاورند ولی غافل از این بودند در کشورهایی که آنها خود را اینگونه باخته بودند کمتر زمانی پیش می آید که اینگونه خیانتی در حق هم کرده باشند. سراغ پسرم را گرفتم. پسری که در سن دوازده سالگی در یک کارگاه نجاری مشغول به کار شده بود. ملاقات با پسرم غم انگیز تر از خیانت همسرم بود . ناله ها و التماس پسرم برای آمدن به ایران من را مصمم کرد که او را به هر قیمتی که شده با خود به ایران بیاورم و امروز آمدم و از شما میخواهم این کار را بکنید.
خواسته این مرد از ما بسیار سخت تر از همه کارهایی بود که تا به حال انجام داده بودیم. از یک طرف دزدی یک بچه که حال شهروند آلمان بود و از طرف دیگر عبور از مرزهای اروپا و رساندن به ترکیه. تصمیم خود را با دوستانم مطرح کردم و با دریافت مبلغی که مرسوم بود تنها برای کمک خواستیم این کار را به انجام برسانیم. ما فقط هزینه کار را از اون مرد گرفته بودیم و خواسته اضافه ای نداشتیم. با یک نقشه حساب شده به سمت آلمان حرکت کردیم پس از چند روز پرسه زدن در حوالی نجاری خود را به پسرک نزدیک کردیم و پیغام پدرش را به او رساندیم و قرار گذاشتیم تا در روز مشخصی از آلمان خارج شویم. در روز مورد نظر پسرک تا ساعت ده در نجاری مشغول به کار میشود و پس از آن به بهانه ای از صاحب نجاری اجازه گرفته و به ما ملحق میشود. ما هم سوار بر کامیون ترانزیت به سمت مرزهای خروج حرکت کردیم. مرهای یوگوسلاوی سخت ترین مرحله مسیر ما به سمت ترکیه بود و تمام ماشینهای ترانزیتی به صورت موشکافانه مورد وارسی قرار میگرفتند .در نزدیک مرز یوگوسلاوی لباس کودکانی که در سر مرز به کامیونها کریس میزنند را برای پسرک پوشاندیم . نقشه این بود که پسرک در حای که ما منتظر بازرسی ماشین هستیم و به بهانه گرفتن پول خود از راننده ای که پول او را نداده به آنسوی مرز برود، کاری که اغلب بصورت روزمره وجود داشت و از این طریق چند کیلومتر جلوتر منتظر ما بماند.
در ان منطقه پسربچه هایی بودند که به این شغل مشغول بودند و این مسله برای ماموران مرزی یک امر عادی به شمار می امد. ولی آن روز با روزهای دیگر متفاوت بود. مادر پسرک عکس پسرک را در اختیار پلیس قرار داده بود و پلیس در آن روز همه پسرکهایی که در مرز بودن را با دقت بازجویی میکرد. متاسفانه نقشه ما هم خیلی ساده لوحانه بود و راحت پسرک به دست نیروهای مرزی افتاد تنها کاری که از عهده ما بر آمد این بود که خودمان را از آن مخمصه بیرون کشیدیم زیرا حکم آدم ربایی میتوانست برای ما خیلی سنگین تمام شود. پس از بازکشت به ترکیه ماجرا را برای آن پزشک بیان کردیم و پس از دریافت هزینه ها از او خداحافظی کردیم. بعدها شنیدم که آن پزشک خیابان خواب در استانبول شده بود
و تا زمانی که من در ترکیه بودم او نتوانسته بود پسرش را برگرداند

گواهینامه بین المللی رانندگی

برای رانندگی در خارج از کشور بایستی
1- گواهینامه تان را ترجمه کنید ( با تایید وزارت خارجه )
2- ترجمه را به تایید سفارت کشور مورد نظرتان برسانید ( سفارت مهر بزند)
این ترجمه در کشور مورد نظر کلی به درتان می خورد
مثلا می توانید با ارائه این مدرک به سادگی گواهینامه معتبر آن کشور را دریافت کنید

راه 2
1- اصل گواهینامه + اصل پاسپورت + 25000 تومان + - دو قطعه عکس 3 * 4 یا 3 * 2
به سازمان جهانگردی و اتومبیلرانی برده و گواهینامه بین المللی با اعتبار 1 ساله دریافت کنید
آدرس : www.taciran.org
- تهران – خ خرمشهر- خ شهید عربعلی – پلاک 12

متن نامه ی احمدی نژاد به جرج بوش بالاخره کشف شد

besmei taala , hello boosh, my name is mr Dr.ahmadi nejad , i am 40 o khoordei yers old , i like ghoran , i am karate and very bruselee ! My joorab is soorakh and derty and danger! i love my capshan ! I am interested holokast va enerjye hastei haghe mosalame mast , we have god and emam of time ! And bimeye abolfazl and rezazadeh. Come on to eslam come & say tobeh.khodafez