امیر آزاد

نه شرقی نه غربی, نه تازی شدن را برای تو ای بوم بر دوست دارم

امیر آزاد

نه شرقی نه غربی, نه تازی شدن را برای تو ای بوم بر دوست دارم

برداشت اول !!

 

درود

 

دیشب خواب دیدم بچه ام رو بردم گردش که یهو گمش کردم و هر چقدر هم دنبالش گشتم پیداش نکردم ، کلی گریه و زاری و از این حرف ها که بالاخره با سر و صدا های خودم از خواب بیدار شدم.

چند دقیقه ای منگ بودم و توی بیداری دنبال بچه ای که وجود نداره و گم شده می گشتم.

یهو به خودم نهیب زدم که حواست کجاست تو زن نداری چه برسه به بچه1.

دوباره با خیال راحت توی تختم دراز کشیدم و رفتم توی فکر، همینطور که فکر می کردم یهو به یاد آدم و حوا افتادم.

اونجوری که میگن آدم و حوا اولین انسان ها بودن.

به این فکر می کردم که اولین باری که آدم به فکر بچه دار شدن افتاد کی بود

اون اصلاً می دونست بچه چیه؟

اولین باری که آدم می خواست بچه دار شه به حوا چی گفت یا چیکار کرد

حوا چی گفت و یا چیکار کرد

اصلا می دونستن که چطور میشه که اینطور میشه

داشتم به این چیزها فکر می کردم که از قضا آدم و حوا رو دیدم.

بهشون گفتم: داشتم به شما فکر می کردم.

آدم یه چیزی گفت که من متوجه نشدم چی میگه.

گفتم: من متوجه نمیشم،دوباره یه چیزی گفت که باز هم متوجه نشدم.

فریاد زدم: کسی اینجا نیست که زبون منو بفهمه؟

یهو آدم گفت: هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووی چته ، چرا داد میزنی، من می فهمم که چی میگی.

بهش گفتم: مگه آزار داری می زنی توی زبان اصلی که من متوجه نشم؟

یهو حوا گفت : هوووووووووووووی با شوهر من درست صحبت کن.

گفتم: تو چی میگی با اون شوهر بی خاصیتت.

در همین حین که داشتیم با هم جر و بحث می کردیم یه آقایی اومد، دیدم آدم و حوا بدون معطلی شیرجه زدن زیر پاهاش و بعد از جاشون بلند شدند و به حالت تعظیم موندن، یهو آدم دستم رو گرفت و کشید به سمت زمین و گفت: تو هم باید تعظیم کنی.

دستم رو به زور از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم: مرتیکه دستمو ول کن، با عصابانیت پرسیدم: آقا کی باشن که من باید بهشون تعظم کنم؟

آدم گفت تعظیم کن، گفتم: من به خدا هم تعظیم نمی کنم چه به برسه به این یارو گنده بکِ بی ریخت.

اون آقاهه گفت: چرا به من تعظیم نمی کنی؟

گفتم دلم نمی خواد.

گفت: پررو بازی در بیاری به قورباغه تبدیلت می کنم ها...

منم گفتم: عمرا ً، تو شلوارتو نمی تونی بکشی بالا 2اونوقت می خوای منو به قورباغه تبدیل کنی، هــــر هــــر هــــر...

گفت: این شلواری که می بینی مدلش نیم بگِ بی کلاس.

بعد از کلی بگو و مگو، آدم بهم گفت این آقا خداست.

یهو یه لبخند سردی زدم و گفتم خدا که میگن تویی؟

گفت:  بــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــه

منم خواستم کم نیارم گفتم: منو شناختی؟

گفت: بله، تو پسر بابات هستی.

گفتم: شیطون منو خوب یادته ها، نکنه بابام تو رو هم ...

قیافه اش از عصبانیت داشته می ترکیده، فهمیدم اگه بخوام به شوخی ادامه بدم این که منو به قورباغه تبدیل کنه، امکانش زیاده؛ بخاطر همین گفتم:

خیلی خوشگل و خوشتیپی3، حالا بچه کجا هستی؟

گفت: همینجا

گفتم: به به همشهری هم که هستیم، رفتم طرفش دست دادم و زورکی  روبوسی کردم و گفتم می تونم کنارت بشینم؟

اخمهاش رو باز کرد و گفت: بشین

من که خدا رو تا حالا ندیده بودم هم کلی ذوق زده شده بودم و هم خیلی شوکه، یکریز حرف می زدم و اون هم گوش می داد.

طفلی فکر کنم تا چند وقتی سردرد داشته باشه(آخه وقتی ذوق زده میشم خیلی حرف می زنم).

اصل مطلب اینکه با دیدن خدا تموم سوالاتم در مورد اینکه آدم و حوا چی شد که بچه دار شدن از ذهنم رفت بیرون و در عوض سوالات دیگه ای ازش پرسیدم.

یهو بهش گفتم: اسمت چیه؟

گفت: خوب آی کیو اسمم خداست دیگه.

گفتم: نه این که مستعار ِ

گفت: من همین یدونه اسم رو دارم.

گفتم وا، مگه میشه، آخه خدا هم شد اسم؟

یهو قیافه اش در هم شد، بغض کرد و توی چشماش پر اشک شد و با صدایی گرفته گفت:

وقتی که بچه بودم پدر و مادرم منو گذاشتن سر راه و بعد یک آقایی منو پیدا کرد و برد خونشون خانواده اون آقاهه منو بزرگ کردندو اسمم رو گذاشتند خدا.

بچه که بودم بخاطر سرراهی بودنم همش احساس خلا می کردم و از همون وقت تصمیم گرفتم که یه کسی بشم که از من گنده تر و بزرگتر پیدا نشه و مادر و پدرم از این که منو گذاشتن سر راه غصه بخورن تا دق کنن و بمیرن.

با خودم فکر کردن خدای بیچاره خیلی عقده ای شده و احساس حقارتش باعث شده که اینقدر خودش رو به درجات بالا برسونه.

توی این فکرها بودم و داشتم شخصیتش رو آنالیز می کردم که خدا گفت: داستان زندگی من این بود حالا تو تعریف کن.

منم خواستم یه طوری باهاش همدردی کرده باشم دستش رو گرفتم و  گفتم:

خداجون ناراحت نباش متوجه میشم چی میگی.

گفت: نخیر نمی فهمی.

گفتم: اولا نمی فهمی نه ، متوجه نمیشی

دوما که متوجه میشم.

گفت: اولا من خدا هستم و هر طوری که دلم بخواد باهات صحبت می کنم

دوما نخیر نمی فهمی.

جر و بحثمون از این حرف شروع شد و بالا گرفت و  به کتک کاری ختم شد.

خدا با نامردی تموم یه مشت کوبید پای چشمم که از جام پرتاب شدم توی دره ای که پشت سرمون بود.

نمی دونم چقدر گذشته بود، با احساس دردی که داشتم زورکی چشمامو باز کردم، از خوشحالی داشتم بال در می آوُرد، آخه هنوز زنده بودم، آخه اون  دره ای که ازش پرت شده بودم پایین ارتفاع زیادی نداشت به اندازه فاصله تختم تا کف اتاق.

بعد از چند لحظه که از حالت گنگی در اومدم متوجه شدم که در حین اینکه من به آدم و حوا که فکر می کردم خوابم برده و زمانی که پرت شدم ته دره از تختم افتاده بودم پایین.

با خودم فکر کردم دفعه بعد که خدا رو دیدم آنچنان مشتی بکوبم پای چشمش که تا آخر عمرش کبودیش توی صورتش بمونه.

 

پاورقی:

 

1. نه اینکه فکر کنین من دنبال ازدواج و این حرفا هستم ها.

2. آخه شلوارش داشته از پاش می افتاده

3. نوعی پاچه خواری بود، خیلی هم خوشگل و خوشتیپ نبود.

 

سلام

سلام

من می خوام بدونم خود کشی چه مدل هایی داره ؟